سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 1:26 عصر
"به نام او که مهربان است و آرام دلهاست"
این روزها دگر نمی دانم چه چیزی را دوست دارم و چه چیزی را دوست ندارم، آنچه از دوست داشتنم به یادم مانده نشستن کنار پنجره ایست که رو به تجلی تو باز می شود. پنجره ای روی دیوار گلی خانه ای که در کوچه باغ سبز خداست... گاهی که دلم تنگ می شود شاید این پنجره کوچک،بزرگ ترین خانه برای دلم باشد، آن قدر بزرگ که برای تمام تنهایی ام جا دارد و بزرگی غم هایم را می پذیرد!! کنارش می نشینم و به بهانه همیشگی ام می گریم... . اما امروز دلم بهانه همیشگی اش را ندارد، امروز حس غریب تری دارم، آن قدر غریب که هر چه دستانم را دراز می کنم به نوازش دستانت نمی رسد، دلم آن قدر برایت تنگ شده که در این خانه بزرگ گم می شود. می خواهم دوباره کنار پنجره بنشینم و آن قدر به آبی نگاهت چشم بدوزم که دوباره تا وسعت تنهایی ام پایین بیایی! یا تو آن قدر نزدیکی که نمی بینمت و یا من آن چنان دور شده ام که نوازش دستانت را حس نمی کنم... . همیشه کنار این پنجره می نشستم، ابر می شدم و تو می باریدی و من تک تک قطرات اشکت را دزدیدم، اما امروز می خواهم تو ابر شوی و من ببارم، می خواهم خودم بر شوره زار دلم ببارم، آن قدر زیاد که تو تصور تعداد ابرهایش را نکنی!! از پنجره نسیم خنکی صورتم را نوازش می دهد، به گمانم که آمده ای! باید مدادرنگی دلم را بردارم و برای قدم هایت یک رنگین کمان زیبا بکشم، رنگی کمانی که بعد از باران دلم برایت می گسترد...!!!
س.ا
سلام، متنه بالا از من نیست ولی با اجازه از صاحبش زدم روی وبلاگ که تعداد بیشتری از نوشته استفاده کنند، و از نویسنده متن خیلی خیلی تشکر میکنم و... یاعلی
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|